خاطره ی شهر ما پر از صدای رهگذران بود. از روز ازل به اينطرف مردمان زيادی آمده بودند. گاه خورشيد سياه
اول بيگانگی را حس کرديم بعد ارزشمندش نموديم و سپس به خط قانونی اش نوشتيم.
گاه کولی های چادرنشين می آمدند. با ترانه های ساده صحرايی. داريه های برنجين. النگوهای چوبين. با نقش های
گاه کاروانی می آمد با مسافرانی خسته و چهارپايانی پر از بار خار. خدمت می کرديم و سفره خود پيش می گذاشتيم.
امروز بيگانه ای با خاک سفر بر کفش ها آمده بود. مثل همه ما غريب بود. هيچ نداشت و چيزی هم نمی خواست.
انگار خود ما بود. از روز ازل در کوچه ها می گشت و به هر خانه ای می رفت. ناشناس بود. تا دقيقه ای قبل نمی شناختيمش. تا همين لحظه پيش حتی نمی دانستيم که از ازل او را می شناسيم. چقدر ساده فراموشش کرده بوديم. اسمش را نگفت وما اين را دليل نبودنش گرفتيم. هميشه همراه باد در موهای کودکانمان می پيچد. در چشمهايمان می دود. لحظه های بارانی حتی فرياد می زند، بلور می شود. شهر هم با او می تپد. حتی وقتی که زير آفتاب می نشستيم با تک تک ما بود؛ با تک تکمان می نشست و ما چنان به نگهداری اسممان مشغول بوديم که لحظه را به باد داديم. حالا دهان باز کرده و سنت می شکند.
از ما اسممان را می پرسد و ما حیران تر از گربه ای که به آینه چنگ می زند نمی دانیم چه جوابی به خودمان دهیم.