Thursday, 31 May 2007
آمده بودی دبی که چند روزه برگردی. هوای دیسکو رفتن داشتی. میخواستی از بین آدمهایی که سعی میکنن نشون بدن از صداهای گوشخراش خوششون میاد، پولدارترینشون را تور بزنی. چند سال گذشت. می دونم که میخوای برگردی. و می دونم که نمی دونی کجا! درکت می کنم. آخه من هم مثل تو فاحشه ام. تو بدنت را می فروشی من فکرم را! تو جسمت را به نمایش می گذاری من کلمه ام را. هر دومان دنبال پولدارترین مشتری می گردیم. برای هر دومان مهم نیست که دیگران به کدام طرف می روند. تو چشم سیاه خودت را در آیینه دیدی و اسیر برقش شدی. من به خط آبی قلمم نگاه کردم و اسیر طلسمش شدم. هر دو فکر کردیم فقط یک نگاه گذرا بوده است!! سال ها از پی هم گذشته اند وما هنوز از نگاه خود بیرون نیامده ایم!
همان موقعی که توی دیسکوی خلیج داشتی از روی تکه کاغذی که گارسون برایت آورده بود به میز بغلیت اس.ام.اس می زدی و قیمت فروش می دادی، من تلفن به دست، سر توی کامپیوتر برده بودم، از یک طرف برای پول مقاله چانه می زدم و از آن طرف اصرار داشتم که نام فارس را بعد از خلیج بنویسم. ونوشتم! آبش را، جزیره اش را، میدان نفتی و گازی اش را بگذار ببرند. مهم همان اسمش هست.
آزادیه دیگه ! هر کس خودش نرخ خودش را تعیین میکند. نه اشتباه نکنم. بازار نرخ هرکس را تعیین می کند. من وتو فقط باید توی میدان داد بزنیم و مشتری جمع کنیم. اولش یه کم سخته. خجالت داره. بعدش عادت می کنی. بساطت را که پهن می کنی هیچ، بلندگو هم برمی داری و با اخرین ترفندهای علم اقتصاد، خودت را می فروشی.
بیا روی دایره بدویم. روی یک دایره بزرگ. نه. دایره برای این بازی یه کم کوچیکه. روی یک میدان بدویم. اولش قشنگه. آسمون آبیه. زمین مثل تو نفس می کشه. هوا پر از اکسیژنه. بعد از چند دور کم کم خسته میشی. ولی نایست. بازم بدو. بعد از چند دور دیگه یادت میره که این یه بازی بود. دیگه همه چیز جدی میشه. خسته و گیج میشی. از خودت بدت میاد. نمی دونی چرا باید بدوی. نمی دونی دایره یعنی چی. معنی میدون از یادت میره... اینه معنی گیجی هممون.
روزهای اولی که آمده بودی کسی تو را نمی شناخت. مجبور بودی برای این و آن کار کنی. طرف پاسپورتت را گرو نگه داشته بود که از دستش نپری. حالا دهها گذرنامه را توی کشوی میزت گذاشته ای. برایت کار می کنند. من هم در خودفروشی زیاد پیشرفت کرده ام. ایرونی هستیم دیگه. یا باید اول باشیم یا آخر. حد وسط نمی شناسیم. حالا هم صدایم از انواع و اقسام رادیوها پخش می شود و هم هر چیز چرندی که بنویسم به اسم شاهکار هنری یا طنز به خورد ملت می رود و تازه لقب قهرمان مبارزه برای آزادی را هم یدک می کشم.
دوست بی ریای من! آن که ما را به آوارگی کشاند، حس مهیج ماجراجویی بود.
همان موقعی که توی دیسکوی خلیج داشتی از روی تکه کاغذی که گارسون برایت آورده بود به میز بغلیت اس.ام.اس می زدی و قیمت فروش می دادی، من تلفن به دست، سر توی کامپیوتر برده بودم، از یک طرف برای پول مقاله چانه می زدم و از آن طرف اصرار داشتم که نام فارس را بعد از خلیج بنویسم. ونوشتم! آبش را، جزیره اش را، میدان نفتی و گازی اش را بگذار ببرند. مهم همان اسمش هست.
آزادیه دیگه ! هر کس خودش نرخ خودش را تعیین میکند. نه اشتباه نکنم. بازار نرخ هرکس را تعیین می کند. من وتو فقط باید توی میدان داد بزنیم و مشتری جمع کنیم. اولش یه کم سخته. خجالت داره. بعدش عادت می کنی. بساطت را که پهن می کنی هیچ، بلندگو هم برمی داری و با اخرین ترفندهای علم اقتصاد، خودت را می فروشی.
بیا روی دایره بدویم. روی یک دایره بزرگ. نه. دایره برای این بازی یه کم کوچیکه. روی یک میدان بدویم. اولش قشنگه. آسمون آبیه. زمین مثل تو نفس می کشه. هوا پر از اکسیژنه. بعد از چند دور کم کم خسته میشی. ولی نایست. بازم بدو. بعد از چند دور دیگه یادت میره که این یه بازی بود. دیگه همه چیز جدی میشه. خسته و گیج میشی. از خودت بدت میاد. نمی دونی چرا باید بدوی. نمی دونی دایره یعنی چی. معنی میدون از یادت میره... اینه معنی گیجی هممون.
روزهای اولی که آمده بودی کسی تو را نمی شناخت. مجبور بودی برای این و آن کار کنی. طرف پاسپورتت را گرو نگه داشته بود که از دستش نپری. حالا دهها گذرنامه را توی کشوی میزت گذاشته ای. برایت کار می کنند. من هم در خودفروشی زیاد پیشرفت کرده ام. ایرونی هستیم دیگه. یا باید اول باشیم یا آخر. حد وسط نمی شناسیم. حالا هم صدایم از انواع و اقسام رادیوها پخش می شود و هم هر چیز چرندی که بنویسم به اسم شاهکار هنری یا طنز به خورد ملت می رود و تازه لقب قهرمان مبارزه برای آزادی را هم یدک می کشم.
دوست بی ریای من! آن که ما را به آوارگی کشاند، حس مهیج ماجراجویی بود.