Friday, 22 June 2007
داشتم برای دوستم توضیح می دادم که این هوای بهاری جون می دهد برای تمرین. او هم بلافاصله مرا دعوت کرد به باشگاه آزادی برویم و کلی اصرار کرد که حتما لباس کونگ فویت را بپوش چون این باشگاه با بقیه فرق دارد و پر آدمهای خلاف است. داخل باشگاه که شدیم چنان سر و صدایی بر پا بود که فکر کردم شاید گروه رقصی، کنسرتی، چیزی گذاشته اند اما دوستم که خودش عضو باشگاه است توضیح داد که سر و صدا یکی از خصوصیات اینجا است و استاد چنین دستوری داده. پرسیدم استاد کدام یکی ست؟ گفت بستگی دارد که چطوری کلمه استاد را تعریف کنی
توی آن همه شلوغی چشمم به مردی افتاد که روی پایه ی میزی وارونه شده ایستاده و در حالی که تعادلش را به زحمت حفظ می کرد داشت برای چند جوان از فواید دموکراسی و حکومت مردم بر مردم تعریف می کرد. جوان ها ظاهرا با نهایت دقت گوش می دادند و تصدیق می کردند. جلوتر که رفتم دیدم هر کدام از آنها یک ام پی تری دارند، میکروفون توی گوششان گذاشته و آهنگهای راجراسکای و محسن بی نام گوش می کنند. سخنران به محض اینکه به شور و هیجان می رفت از روی پایه میز به زمین می افتاد و دوباره بالا می رفت و ادامه می داد. دوستم توضیح داد که این جدیدترین متد بدنسازی در جهان است
در گوشه دیگری مردی را - در واقع پیرمرد صدوبیست و چند ساله ای را - دیدم که داشت عکس مصدق و شریعتی را بی توجه به فریادهای یک جوان هیجده ساله با میخ طویله و چکش توی کله اش جا می داد. دوستم که با قدرت تله پاتی فکر مرا خوانده بود گفت: نه تنها ضرر ندارد بلکه برای مغز هم بسیار خوب است. اینجا قانونی داریم که می گوید هر چیزی را می توان با زور توی کله ی هر کسی فرو کرد! باور نمی کنی خودت امتحان کن! البته به سرعت باورش کردم
تقریبا وسط باشگاه که شلوغ تر از همه جا بود، خری پشت میکروفون ایستاده و با ملودی شش در هفتاد و چهار آواز می خواند. ترانه اش زیبا بود. آدم را به قشنگترین و دورافتاده ترین چمنزار جهان، به تنهایی مطلق می برد. چند جوان دوره اش کرده و دست زنان و پایکوبان می رقصیدند. به دوستم گفتم رفتار آوازه خوان وشنونده هایش با معنی ترانه جور در نمی آید. در ضمن فالش هم می خواند. کاش نگفته بودم. دوستم به سرعت مرا متهم کرد که از چیزی که اصلا نمی دانم چرا حرف می زنم. گفت: تو که از موسیقی هیچی سرت نمیشه. دهنت را ببند وخودت را گرم کن
آن طرف تر مردی رادیدم که کلاشینکف روی قلب یک جوان هیجده ساله گذاشته، گلنگدنش را کشیده، ضامن راآزاد کرده و در حالیکه دست بر ماشه گذاشته، با توپ وتشر عربده ی آزادیخواهی سر می دهد. فورا گارد گرفتم. دوستم با خونسردی گفت: ولش کن بابا. از این اتفاق ها هر روز میفته. مگر این ضرب المثل را که می گوید جوانه ی آزادی تشنه ی خون است نشنیده ای؟ اعتراض کردم. گفت تو از راه رسیده ای و می خواهی به اینها بگویی چکار کنند؟ فکر می کنی کی هستی؟ همه ش قانونی ست. بعد مردی را نشانم داد که کتابی مقدس به دست گرفته و لباسی قدیمی به تن داشت و برای همه ی اعمالی که در باشگاه اتفاق می افتاد حدیث و آیه صادر می کرد. دوباره خواستم اعتراض کنم وبگویم که تفسیر او از قرآن وحدیث بر اساس نفع شخصی اش است که دوستم زد توی دهانم! و گفت: باز وارد بحثی شدی که در حیطه ی تخصص تو نیست. این آدم تمام عمرش را مشغول تحقیق درباره این مسائل بوده. حالا تو از راه رسیده می خواهی اسلام را به او یاد بدهی؟ تو اول یاد بگیر که شک بین رکعت ششم و هفتم حکمش چیست بعد بیا فتوا صادر کن!
یک گوشه ی دیگر از باشگاه دو نفر با شمشیر ذوالفقار مشغول دوئل بودند. نفر سمت راستی چفیه بسته بود و با قدرت تمام از دختری که پشت سرش بود دفاع می کرد. نفر سمت چپی هم با فریاد آزادی کجایی می خواست ناموس این یکی را از دستش درآورد. داشتند الکی خون یکدیگر را می ریختند ودر ضمن با هم صحبت هم می کردند. حرفهایشان را ننویسم بهتر است. مودبترین کلماتشان فحش خواهر مادر بود. دوستم گفت: این یه نوع دیالوگ وارداتی است که مطابق با نیازهای داخلی تغییرات اندکی در آن داده ایم. حال می کنی؟ جوان هایی که می خواستند خودشان را گرم کنند دو دسته شده بودند. یک دسته شان دور آدم دست راستی را گرفته بودند و زنجیر می زدند. یک دسته دیگرشان دور آدم دست چپی جمع شده وسینه می زدند. کسی هم جرات سوال کردن نداشت. به قول دوستم همه ش قانونیه.
به دوستم گفتم عجب جای خرتوخری ست. حتما تازه افتتاح شده. با نگاه عاقل اندر سفیه ای گفت: قدمت چندهزارساله داره عزیز
دیگه بیشتر از این نمی خوام از چیزایی که توی باشگاه دیدم بنویسم. ولی جدا داریم کجا می ریم؟